خاطرات انجام سنت یاسین کوچولو
سلام عزیز دلم
این هفته ای که گذشت خیلی هفته ی پر دردسری بودما واسه انجام سنت به همرایی عمو محمد (شوهر
خالت) به بیرجند رفتیم تا اونجا راحتتر کارتو انجام بدند خاله آرزو هم که واسه دانشگاه همونجا بود از قبل همه کارارو ردیف کرده بوداما من خیلی استرس داشتم میترسیدم که تو از ترس از هوش بری
هی خودمو نفرین میکردم آخه وقتی کوچولو بودی بابا واسه انجامش خیلی اسرار کرد ولی دلم نمیومد
بالاخره ......
جونم واست بگه پسرم که :
ساعت 6 راه افتادیم و ساعت 8:5 اونجا بودیم ساعت 10 کارت تموم شد وما همگی برگشتیم اما قربونت برم
چه طوری رفتی چه طوری برگشتی گیج ومنگ ، تا همینجا خواب بودی
سه روز همه بهت میگفتند خان یاسین همه دست به کار جنابعالی رو باد میزدند با سرنگ بهت آب
میدادیم ، عیبی نداره عزیزم امیدوارم این خاطره یادت نمونه وما رو ببخشی چاره ای نداشتیم
حالا خاطراتی که یادگار موند :
داد میزدی اینو بگیرش اینو بگیرش بیچاره دکترو میگفتی ، بیچاره فقط میخندید
دادمیزدی ولم کن میخوام برم بوم بوم بخونم این یه آهنگ از افشینه که خیلی دوست داری
اینجا بود که عمو محمد شروع کردند به خوندنش همه اتاق عملیها میخندیدند
الهی نبینم بابا فقط خشکش زده بود فقط نگا میکرد
نمیدونم الآن که داری این پست رو میخونی چه احساسی داری اما اینو بدون که منو بابا تا ابد همراهتیم
دوستت دارم تا بینهایت .................................