خاطرات دیماه
یاسینم ! عطر نفسهای تو طعم عسله طپش نبض تو آیینه ی شعر و غزله
پسرم من بشوم فدای خندیدن تو جانم از شوق پره ، روی تو ماه ازله
سلام پسرم الآن که برات مینویسم ساعت 5:45 دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه و تو خوابی و من خیلی با عجله اومدم تا شروع بهمن ماه 93 و44 ماهگیـــــــــــــــــــــــــــــتو تبریک بگم
خداروشکر دیماه آرومی رو گذروندیم و خانواده ی دایی جون به سلامتی از مکه اومدند و این عکس آخرم همون روزی که دایی جون اومد ازتون گرفتم تا برای همیشه خاطرات اون روز به یاد موندنی به یادگار بمونه .............
همون شب موقع برگشت به خونه .....................
یاسین : مامان تو دایی جونت هیچی برات نمیخره ؟
من : نه پسرم
یاسین : عیبی نداره ناراحت نباش من موتورمو بهت میدم باهاش بازی کنی
روزمرگی های این روزای پسرم : شبکه پویـــــــــــــا ، بازی با صندلی های میز ناهار خوری که حکم اسب پیدا کرده ، بازی با حلقه های رنگی که حکم ماهی داره و مامان ملیحه بیچاره با قلاب از روی تختخواب باید صید کنه ، بازی کارت های آموزشی که هر روزی که میگذره یاسینو کنجکاو تر میکنه مثلا مامان سنجاب چی میخوره؟
قربونت برم همین الآن بیدار شدی ومنو صدام میزنی
فرزندم بی نهایت دوستت دارمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به امید این که همیشه سلامت و شاداب باشی و من و بابا حمید شاهد بزگتر شدنت