یاسیــــــــــن جونمیاسیــــــــــن جونم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

تقدیــــم به یـــاس عزیزم

عروسی

قربونت برم اینجا چقده بزرگ افتادی ایشالله دامادی خودت ،عروسی نوه عمه باباجون(بابای خودم) بود همه عکس میگرفتند منم گفتم یه عکس از شاه پسرم بگیرم ...
14 آبان 1392

شمال

عزیزم اولین مسافرتت به شمال یادم رفت ازت عکس بگیرم  بعد5 ماه یه عکس از گوشی مامان جون کشف شد ...
11 آبان 1392

شیرینی خورون یاسین

اینم یه عکس ویه خاطره که چقدر اون شب خندیدیم ،مامان جون مهمون داشتند وقتی مهمونا رفتند ما هممون با مهمونارفتیم تو حیاط  یهو گفتیم ای وای یاسین کجاست ! بدو بدو اومدیم تو خونه دیدیم .............. نشستی و تا تونستی یه دل سیر شیرینی خوردی . اینم یه عکس از صحنه جرم ...
10 آبان 1392

شیرین زبونیهای یاسین

یاسین جون به همین زودی ١/٥ساله شدی پسرم ،میخوام برات بنویسم خاطرات خوش زبونیاتو تا یکی دو ماه قبل ، ازت میپرسیدیم منو دوست داری میگفتی :آله .....چندتا میگفتی.......دوتا طرز تلفظ کلماتی که یاسین میگه : یاسین : آسین موتور عمو محمد:توتور عموممم خاله زهرا :خاله لعلا ببخشید:بپشی باباحمید:بابا خمید قربونت برم هروقت امامزاده رو میبینی میگی الله اکبرحتی صلواتو کامل میفرستی  
9 آبان 1392

زیارت

  قربون پسرم بشم بااون کلاهش همه میگند مثل حاجی ها شدی یه شب احمد آقا اینا دوست باباجون از یزد اومده بودند باهم رفتیم زیارت حسین بن موسی الکاظم خیلی خوش گذشت ...
9 آبان 1392

تره بار

خاله زینب ممنونم که شدی واسه یاسین عکاس باشیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دیگه عکاس تو تره بار ندیده بودیم ...
8 آبان 1392